꧁پارت[آخر] [̲̅4]꧂
پرستار از اتاق خارج شد و رفت
...
کاملیا سریع رفت داخل اتاق:
چ..چیشده؟؟
دکتر: هیچی خدارو شکر حالشون خوبه و وقتی به هوش اومدن مرخصی
کاملیا :م..منون دکتر
دکتر: قابلی نداشت وظیفمو انجام دادم *رفت*
کاملیا نشست کنار رو تخت و به صورت عشقش نگاه کرد ، رنگ پریده بود، اگه پافشاری نمیکرد این اتفاق براش نمیافتاد، بعد چند ثانیه زل زدن بهش کنارش دراز کشید و خوابید ...
صبح(تهیونگ):/
چشمامو باز کردم اطرافم آنالیز که کردم دیدم هنوز تو بیمارستانم ، خواستم تکون بخورم که دیدم کاملیا کنارم دراز کشیده و کیوت خوابیده ، آدم دلش عش میرف براش خیلی خوبه لامصب گفتم تکون نخورم گه بیدار نشه ولی
کاملیا: بیدار شدی؟؟
ته:اومممم تو مگه خواب نبودی؟؟
کاملیا: منم الان بیدار شدم ، حالت خوبه درد نداری؟؟*بغض*
ته: من صدمه دیدم تو چرا بغض میکنی؟؟
کاملیا: همش تقصیر منه، اگه بهت فشار نمیاوردم...
ته:هیسسسسس گذشته رفته ولش کن ، کی میتونیم بریم؟؟
کاملیا: همین الانم مرخصی آقا
ته:اع پس چرا بهم نگفتی؟؟
کاملیا: آخه در خواب ناز به سر میبردین
ته:عاهان نه اینکه شما خواب نبودین؟
کاملیا: اوکی اوکی من تسلیمم ، پاشو بریم خونه
ته:هعی اوکی بریم
.
.
جلو ماشین:/
کاملیا: بزار من میرونم
ته:ولی منم میتونم
کاملیا: دستتو نگاه کن اخه چطوری میخوای برونی؟؟
ته:اوکی شما برون
خونه:/
کاملیا: لباستو عوض کن بیا صبونه
ته:اوکی
.
.
ته:/
داشتیم صبونه میخوردیم که دیدم کاملیا بغض کرده:
چیزی شده؟
کاملیا: نه نه نه چیزی نیست
ته:چرا بغض کردی؟
کاملیا با این حرف زد زیر گریه:ه..همش تقصیر منه، تقصیر من بود که تو درد میکشی *گریه*
تهیونگ بلند شد و کاملیا رو بغل کرد:تقصیر تو نیست لطفا بزرگش نکن اتفاق خاصی نیوفتاده بیخیالش شو اوکی؟
کاملیا: اوهومممم
ته: خوب میدونم اون رو بخوریم بریم ادامه کارمون رو انجام بدیم
کاملیا: ایندفعه منم کمک می کنم
ته:*خنده*باشه
.....
پایان ...
(کم و کاستی داشت به بزرگی خودتون ببخشید .... مرسی که تا اینجا همراهی کردین🥲🫂)
...
کاملیا سریع رفت داخل اتاق:
چ..چیشده؟؟
دکتر: هیچی خدارو شکر حالشون خوبه و وقتی به هوش اومدن مرخصی
کاملیا :م..منون دکتر
دکتر: قابلی نداشت وظیفمو انجام دادم *رفت*
کاملیا نشست کنار رو تخت و به صورت عشقش نگاه کرد ، رنگ پریده بود، اگه پافشاری نمیکرد این اتفاق براش نمیافتاد، بعد چند ثانیه زل زدن بهش کنارش دراز کشید و خوابید ...
صبح(تهیونگ):/
چشمامو باز کردم اطرافم آنالیز که کردم دیدم هنوز تو بیمارستانم ، خواستم تکون بخورم که دیدم کاملیا کنارم دراز کشیده و کیوت خوابیده ، آدم دلش عش میرف براش خیلی خوبه لامصب گفتم تکون نخورم گه بیدار نشه ولی
کاملیا: بیدار شدی؟؟
ته:اومممم تو مگه خواب نبودی؟؟
کاملیا: منم الان بیدار شدم ، حالت خوبه درد نداری؟؟*بغض*
ته: من صدمه دیدم تو چرا بغض میکنی؟؟
کاملیا: همش تقصیر منه، اگه بهت فشار نمیاوردم...
ته:هیسسسسس گذشته رفته ولش کن ، کی میتونیم بریم؟؟
کاملیا: همین الانم مرخصی آقا
ته:اع پس چرا بهم نگفتی؟؟
کاملیا: آخه در خواب ناز به سر میبردین
ته:عاهان نه اینکه شما خواب نبودین؟
کاملیا: اوکی اوکی من تسلیمم ، پاشو بریم خونه
ته:هعی اوکی بریم
.
.
جلو ماشین:/
کاملیا: بزار من میرونم
ته:ولی منم میتونم
کاملیا: دستتو نگاه کن اخه چطوری میخوای برونی؟؟
ته:اوکی شما برون
خونه:/
کاملیا: لباستو عوض کن بیا صبونه
ته:اوکی
.
.
ته:/
داشتیم صبونه میخوردیم که دیدم کاملیا بغض کرده:
چیزی شده؟
کاملیا: نه نه نه چیزی نیست
ته:چرا بغض کردی؟
کاملیا با این حرف زد زیر گریه:ه..همش تقصیر منه، تقصیر من بود که تو درد میکشی *گریه*
تهیونگ بلند شد و کاملیا رو بغل کرد:تقصیر تو نیست لطفا بزرگش نکن اتفاق خاصی نیوفتاده بیخیالش شو اوکی؟
کاملیا: اوهومممم
ته: خوب میدونم اون رو بخوریم بریم ادامه کارمون رو انجام بدیم
کاملیا: ایندفعه منم کمک می کنم
ته:*خنده*باشه
.....
پایان ...
(کم و کاستی داشت به بزرگی خودتون ببخشید .... مرسی که تا اینجا همراهی کردین🥲🫂)
۴۸.۸k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.